((مانند خودت بودن حتی از فضانورد شدن سخت‌تر است…))


■معلم کلاس اول، سوال تکراری همه‌ی سالهای گذشته را دوباره پرسید: «وقتی بزرگ شدید، می خواهید چه کاره شوید؟»

□بچه‌ها هم پاسخ‌های تکراری سالهای گذشته را تکرار کردند: «دکتر. دکتر. مهندس. دکتر. مهندس. مهندس. فضانورد. دکتر. مهندس». همه می‌خواستند وقتی بزرگ شدند به «جامعه» خدمت کنند.

●هنوز نخستین حروف الفبا را نیاموخته بودند. هنوز دنیا را ندیده بودند. هنوز کشور را نمی‌شناختند. اما پدرها و مادرها و رسانه‌ها کار خود را خوب انجام داده بودند.

○یادشان داده بودند که اینجا سرزمین دکترها و مهندس‌هاست. یادشان داده بودند که اینجا «مدرک» خود یک «شغل» است. یادشان داده بودند که وقتی بزرگ شدی و خواستگاری رفتی، اگر بگویی مهندسی، کسی نمیگوید شغلت چیست. یادشان داده بودند که فضا، فضای ناامنی است.

■یادشان داده بودند که این جماعتی که در اطرافتان زندگی می‌کنند، دوست دارند شما «دکتر و مهندس» شوید. و تو اگر می خواهی رسوای جماعت نباشی، همرنگ جماعت باش. حتی یادشان داده بودند که در خلوت خود، به خانه و ماشین و ثروتی که دکترها و مهندسها دارند فکر کنند و در کلاس خود، از «خدمت به جامعه» بگویند.

□پدرها و مادرها، تنها نکته‌ای را که برای نگونبختی فرزندانشان لازم بود، خوب آموزش داده بودند. خیلی خوب. یادشان دادند که برای انتخاب آرزوهایت، به آرزوهای اطرافیانت فکر کن و نه به میزان رضایتی که پس از تحقق آرزوهایت تجربه می‌کنی. بچه‌ها، آرزوهایشان را گفتند. یا بهتر بگویم: آرزوهای پدرها و مادرهایشان را تکرار کردند.

●بچه‌ها، به همکلاسی خود که قرار بود فضانورد شود، خندیدند. در حالی که او تنها کسی بود که آرزوی خودش را گفت.

○هجده سال گذشت. برگه‌ای را پیش رویشان قرار دادند با هزار خانه‌ی سفید و یک قلم که با آن می‌توانستند سرنوشتشان را خط‌‌ خطی کند. با دقت و تمرکز. هیچ خانه‌ای نباید نیمه سیاه می‌شد. یا سیاه سیاه یا سفید سفید.

■در اینجا، باید منتظر می‌ماندند تا دانشگاه‌ها، آنها را انتخاب کنند و به آنها بیاموزند که باید چه چیزی را دوست داشته باشند.

□یکی که در دلش همیشه دوست داشت باستان ‌شناس شود، مهندس شد. یکی که در دلش دوست داشت مهندس شود، حسابدار شد. آنکس که می‌خواست حسابدار شود، پزشک شد.

●تنها کسی که راه خودش را رفت، آن فضانورد دوران دبستان بود که رویایش را خودش انتخاب کرده بود. او بزرگتر شد و دنیا را بهتر شناخت و تصمیم گرفت به جای فضانورد شدن، نویسنده شود.
○او بعدها آموخت: در جامعه‌ای که مردم، تو را مانند خودشان می‌خواهند، مانند خودت بودن حتی از فضانورد شدن سخت‌تر است!